عمو سعید من ورزشکاری قوییه که خیلی دوستش دارم، یه روز بهش گفتم تو بهترین عموی دنیایی!
عموم گفت که «نه من بهترین عموی دنیا نیستم ولی بهترین عموی دنیا رو می شناسم که حضرت عباس علیهالسلامه.»
من نمیدونستم چرا اون بهترین عموی دنیاس و برای همین عمو سعید ماجراش رو برام تعریف کرد: «توی کربلا، کاروان امام حسین علیهالسلام محاصره شده بود و دشمن اجازه نمیداد اهل حرم از آب فرات استفاده کنه. همه تشنه بودن، مخصوصا بچهها، اما همه امیدشون به عمو عباس بود که براشون آب بیاره.
وقتی تشنگی شدید شد، حضرت عباس علیهالسلام به دستور امام حسین علیهالسلام همراه ۲۰ نفر دیگه به سمت فرات رفتن. عموعباس مشغول جنگیدن با سربازهای یزید شد و بقیه تونستن مشکهارو پر از آب کنن و برای اهل حرم بیارن.»
من از حرفهای عمو سعید خوشم آمد و ذوق کردم اما عمو سعید با ناراحتی گفت که «روز عاشورا اتفاق دیگهای افتاد… اون روز این عموی مهربان دیگه نتونست بچهها رو خوشحال کنه.
با مشک آب سمت رودخونه رفت، اما بعضی از سربازهای دشمن که پشت درختها مخفی شده بودن، به عمو تیراندازی کردن.
عمو عباس با وجود اینکه از زخمی شده بود ، مشک آب رو با دندونش گرفت و سعی میکرد هر طور شده اون رو به خیمهها برسونه. اما دشمن محاصرش کرد، مشکش رو پاره کردن و خودش رو به شهادت رسوندن.»
عمو سعید وقتی به آخر قصه رسید، اشک میریخت و منم اون روز برای بهترین عموی دنیا گریه کردم.